حکایت راهزن و قدیس
نوشته شده توسط : یونس کاکوان


 

 

 سالهايی نه چندان دور، زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد ، در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد ، در آن دوره، منطقه  ی مورد نظر فقط یک قصبه ی مرزی بود که  بیشتراهالی‌اش راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی‌ها، روسپی‌ها ، ماجراجویان و قاتلانی بودند  که بین دو جنایت در آن استراحت می کردند .شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و  مالیات‌های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد.  کشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند

 یک روز ساون (قديس معروف) از غارش پایین آمد، به خانه ی آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد آحاب خندید و گفت : 

و ایا نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم‌های زیادی رابریده امزندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد ؟ 

ساون پاسخ داد:
 
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد.
چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد  تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست. کمی گفت و گو کردند و

  آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت.  اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت در ظاهر،جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوی خود پرداخت .

 ساون پیش از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد. آنوقت چشم هاش را بست و خوابید. 

صبح وقتی ساون بیدار شد آحاب را اشک ریزان کنار خود دیدجريان را پرسيد

حاب جواب داد : 

 نه از من ترسیدی و نه درباره‌ام قضاوت کردی  اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند  و به من اعتماد کرد  اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم  و به نیازمندان پناه بدهم  تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم  پس من هم چنین کردم.

روایت می کنند که گفتار و رفتار ساون بر آحاب تاثیر گذارد. درست است که از سر شب آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش، اما، مبارزه ی لفظی با ساون را نیز ترک نکرد

  به همین دلیل و از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت قدیس را به مبارزه بطلبد. پس پرسید

 اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟

قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم

آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه ی طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی؟

می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟

قدیس گفتنه. اما می‌توانم خودم را مهار کنم

 آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند،

می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟

قدیس پاسخ دادهر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم

می گویند این گفت وگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.

برگرفته از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلی

 

 





:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 14 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: